ماه مبارک نزدیک است. در
نتیجه همراه با صدا و سیمای معنویتپرور، ضمن تقدیم یک فیلمنامه معناگرا، شما را
با غوطه خوردن در معنویت دعوت می کنیم.
شخصيتها:
يونس/ مرد/ عابر پياده/
راننده تاکسي/ دختر خياباني/ پير معنوي/ باران
شب ـ خارجي ـ پارک هنرمندان
يونس، پسري جوان که محاسني
نوراني دارد و پيراهن سفيدي به تن کرده و يقه آن را نيز به سفتي بسته است، روي يکي
از نيمکتهاي پارک هنرمندان نشسته و مشغول تآمل در مسائل بنيادين هستي است. در
همين حين ناگهان صداي پايي به گوشش ميرسد. يونس سرش را از جيب تفکر بلند ميکند و
مردي قدبلند و ميانسال را ميبيند که پالتو بلندي پوشيده و يقه پالتو را نيز به
بالا برگردانده و به طرف او نزديک ميشود. مرد به نيمکت يونس که ميرسد، ميايستد.
مرد [با صدايي گرفته و گردآلود]:
سلام، مرد جوان!
يونس:
سلام.
مرد:
اجازه ميديد روي اين نيمکت بشينم؟
يونس:
خواهش ميکنم. جهان از آن خداوند است و براي بندگان خدا هميشه جايي هست.
ناگهان تشعشع قرمز رنگي
از چشم مرد بيرون ميجهد. يونس متوجه اين تشعشع نميشود و مرد نيز تشعشع را فرو
داده و بهسرعت به حالت سابق برميگردد. مرد، آرام کنار يونس مينشيند و با لحن
خاصي به او نگاه ميکند.
مرد:
شب است و من مرد تنهايي هستم. تنهاي تنها. سخته. تنهايي خيلي سخته.
يونس:
چرا تنها؟ خدا هميشه حاضر و ناظر بر اعمال ماست. با خدا هيچکس تنها نيست.
مرد:
شايد راست بگي. اما اگه راستش رو بخواي من مدتيه که در وجود خدا شک کردهم. مدتيه
به اين فکر ميکنم که آيا واقعاً خدايي هست؟
يونس [با مهرباني]:
بله که هست. نگاه کن. لاي آن شببوها، پاي آن سرو بلند، لب سجاده رود، اينجاها
ميتوني حضور سبز خدا رو لمس کني و با او خاضعانه به نيايش بشيني.
مرد [آهي ميکشد]:
خيلي دوست دارم، خيلي دوست دارم که اين کار رو بکنم. ولي يأس در من ريشه
دوونده و سراپاي منو به شدت در خودش گرفته.
يونس:
آه... چه بد!
مرد:
تو خيلي خوبي. ايمان تو منو تحت تأثير قرار داد. [بعد از لحظهاي مکث] ببينم،
تو ميتوني به من کمک کني؟ ميتوني به من کمک کني که دوباره به دامن حقيقت و
معنويت برگردم؟
يونس:
حتماً. من يه بنده ساده خدا هستم. اما کمکت ميکنم. کمکت ميکنم تا از نااميدي
رها بشي.
مرد:
از تو ممنونم... اما ميدوني که اين کار خيلي سخته. آخه براي اين کار يا تو
بايد در من حلول کني يا من در تو.
يونس [آهي ميکشد]:
راست ميگي... [بعد از کمي تأمل] بذار ببينم...
يونس دستش را داخل کيفش
ميکند و يک ديوان حافظ جيبي به خط استاد کيخسرو خروش را از داخل کيف بيرون ميآورد.
بعد چشمانش را ميبندد، تمرکز ميکند و ميگويد:
يونس:
اي حافظ شيرازي، با ما تو بگو رازي، با ما تو نکن بازي، ما را بنما راضي، در
پرده دمسازي...
و لاي کتاب را باز ميکند.
با ديدن فال، لبخندي ميزند و رو به مرد ميخواند:
يونس:
يوسف گمگشته باز آيد به کنعان، غم مخور
کلبه احزان شود روزي گلستان، غم مخور
[بعد از کمي مکث] شنيدي؟ من در تو حلول ميکنم.
مرد:
خيلي خوبه. اين خيلي خوبه. پس با من بيا...
مرد از جا بر ميخيزد.
يونس هم به دنبال او از روي نيمکت بلند ميشود.
يونس:
به کجا؟
مرد:
بريم به خونه من. اونجا راحتتر ميتوني در من حلول کني.
يونس:
باشه. همهجا در يد قدرت خداوند است. بريم.
و دو نفري به راه ميافتند
و از پارک خارج ميشوند.
شب ـ داخلي ـ خانه مرد
مرد در خانه را با کليد
باز ميکند و يونس و مرد وارد خانه ميشوند. خانه مرد تاريک است. روي ديوارها پر
است از قاب عکسها و نوشتههاي قديمي و روي ديوارها و قابها هم به نوبه خود پر
است از تار عنکبوت. مرد و يونس وارد اتاقي ميشوند. ناگهان چند خفاش با سر و صداي
زياد به پرواز درميآيند و جيغ جيغ کنان از اتاق خارج ميشوند. يونس با دستهايش
صورتش را ميپوشاند.
يونس:
چقدر اين خانه تاريک است.
مرد:
من به تاريکي عادت دارم. راستش رو بخواي نور اذيتم ميکنه.
يونس:
اما تاريکي خوب نيست. سعي کن هميشه به نور رو بياري.
مرد:
اگه کمکم کني ميتونم. ميتونم اين کار رو بکنم...
مرد به کاناپه خاکگرفته
اشاره ميکند و ميگويد:
مرد:
بشين.
يونس:
ايستاده بهتره...
مرد:
هرطور تو بگي.
يونس:
خب... شروع کنيم؟
مرد:
شروع کن. من در اختيار توام.
يونس زير لب ذکري ميگويد
و به بالا نگاه ميکند. سپس آرام چشمانش را ميبندد و تلاش ميکند در مرد حلول
کند. نخست از جلو، بعد از پشتسر، سپس از بالا و در نهايت از پايين سعي ميکند در
او حلول کند، اما موفق نميشود. پس از دقايقي و بعد از تلاش بسيار، در حاليکه به
شدت عرق کرده و در حال لرزيدن است، از حال ميرود و روي زمين ميافتد. مرد سرش را
بالا ميآورد و قهقههاي ميزند و کنار يونس روي زمين مينشيند.
مرد دستش را در موهاي
يونس فرو ميبرد و ميگويد:
مرد:
خيال کرده بودي ميتوني در من حلول کني؟ ها ها ها ها. من رو دستکم گرفته
بودي؟ بله. اي انسان! تو هميشه من رو دستکم گرفتي. اما من قسم خوردهم که لحظهاي
تو رو به حال خودت رها نکنم. حالا اين منم که در تو حلول ميکنم، اي انسان!
و ناگهان بلند ميشود و
ميايستد و در حاليکه نور قرمز رنگي اتاق را احاطه کرده، دستانش را به سمت آسمان
دراز ميکند و فرياد ميزند:
مرد/ شيطان:
آهاي! من از تو برترم. [شمرده شمرده] من... از تو... برترم.
سپس دستانش را مشت کرده
و به شدت با تمام وجود در يونس حلول ميکند.
تصوير قرمز ميشود.
روز ـ خارجي ـ خيابان
يونس در حاليکه چهرهاش
تغيير کرده و از چشمانش نور قرمزرنگي متصاعد ميشود مثل خوابگردها در خيابان راه
ميرود و نگاهش به دوردستي غريب خيره است. به يک تقاطع ميرسد و بدون توجه به چراغ
قرمز عابرين پياده، از عرض خيابان عبور ميکند. يکي از عابرين که منتظر سبز شدن
چراغ عابرين پياده ايستاده است فرياد ميزند:
عابر پياده:
آقا، مگه نميبينين چراغ قرمزه؟
يونس با چهرهاي
برافروخته برميگردد و به او نگاه ميکند. گويي تازه به خودش آمده است. عابر پياده
با ترس قدمي به عقب برميدارد. يونس يکي از انگشتان دستش را به او نشان ميدهد و بياعتنا
به راه خود ادامه ميدهد. عرض خيابان را طي ميکند و کنار خيابان ميايستد. يک تاکسي
سبزرنگ براي او بوق ميزند.
يونس:
پشت شهرداري؟
راننده تاکسي:
بيا بالا...
يونس سوار تاکسي ميشود
و تاکسي حرکت ميکند.
تصوير بنفش ميشود.
نيمهشب ـ داخلي ـ خانه يونس
درب خانه با کليد باز ميشود
و يونس در حاليکه موهايش را به رنگ قرمز شرابي درآورده و يک ديش و رسيور ماهواره،
يک سگ زينتي، تعداد زيادي سيدي مستهجن، چهار شيشه مشروبات الکلي، يک گيتار
الکتريک با آمپليفاير، يک لول ترياک اعلا و هفت دست تيشرت مارکدار خارجي در دست
دارد، وارد خانه ميشود. پدر و مادر يونس که با شنيدن صداي در از جا برخاستهاند با
حيرت به او و وسايلي که در دست دارد نگاه ميکنند و با ديدن چهره برافروخته و
چشمان قرمزرنگ او بر جا خشکشان ميزند. يونس سر برميگرداند و به داخل کوچه نگاه
ميکند.
يونس [رو به بيرون]:
چيزي نيست. بيا تو.
ناگهان يک دختر خياباني،
با سر و وضعي زننده و خلاف شأن، در چارچوب در ظاهر ميشود. مادر يونس غش ميکند و
بر زمين ميافتد.
تصوير سياه ميشود.
شب ـ خارجي ـ خيابان
يونس در حاليکه دست
دختر خياباني را گرفته است، در خيابان قدم ميزند. در حين قدم زدن به يک مسجد ميرسند.
نمازگزاران در حال بيرون آمدن از مسجدند و فضايي نوراني صحنه را احاطه کرده است.
دختر رو به يونس ميکند:
دختر:
تو نماز نميخوني؟
يونس:
نماز؟ قبلاً ميخوندم.
دختر:
يعني الان نميخوني؟
يونس:
نه.
دختر:
چرا؟
يونس:
نميدونم. فکر ميکنم نماز خوندن يا نخوندن ما چه فرقي به حال خدا داره. تازه
امروز به اين نتيجه رسيدم که خدا بشر رو به حال خودش رها کرده و کاري به کارش
نداره...
در همين لحظه پيري معنوي،
که ريشي سفيد بر صورت و ردايي کرمرنگ با راهراه سبز بر تن دارد، از خم يک کوچه
ظاهر ميشود و روبروي يونس و دختر قرار ميگيرد. يونس چشم در چشم پير معنوي ميدوزد.
ناگهان رعشهاي در بخشي از اندامش ظاهر ميشود.
يونس [با لکنت]:
تو... تو کي هستي؟
پير معنوي:
من؟ يک بنده ساده خدا.
يونس:
از من چي ميخواي؟
پير معنوي:
من هيچ. تو از من چيزي ميخواهي.
يونس:
من؟ من از تو چي ميخوام؟
پير معنوي:
عجله نکن. با من بيا...
يونس دست دختر را رها ميکند
و بياختيار به سمت پير معنوي ميرود. پير معنوي رو به دختر ميکند.
پير معنوي:
و تو اي دختر. به خانهات بازگرد و از اين پس جز به اجازه پدر و مادرت از خانه
خارج مشو.
دختر بياراده ميگويد
«چشم» و به يونس نگاه ميکند.
پير معنوي [رو به دختر]:
برو. او را به حال خود بگذار. برو.
دختر بياراده برميگردد
و به سمت شهرستان حرکت ميکند.
پير دست يونس را ميگيرد
و در معيت هم در خم کوچه گم ميشوند.
شب ـ داخلي ـ صحن
امامزاده
پير معنوي و يونس در
کنار سقاخانه امامزاده نشستهاند. در سقاخانه چند شمع روشن است و پارچههايي
رنگارنگ به پنجره مشبک سقاخانه گره خورده است.
پير معنوي:
يونس!
يونس:
بله؟
پير معنوي:
اينروزها اين تو نيستي که تويي. اين ديگري است که در توست. و من به اذن
پروردگارم ميخواهم تو را از او بگيرم.
يونس مبهوت و درمانده به
پير معنوي نگاه ميکند. پير معنوي آينهاي معنوي به دست يونس ميدهد.
پير معنوي:
به اين آينه بنگر. به درستيکه آيا اين تويي؟
يونس در آينه نگاه ميکند
و تصوير ديوي خفن و خوفناک را ميبيند که از چشمانش شعلههاي آتش زبانه ميکشد و
دندانهاي نيش بلندش نيز از دهانش بيرون زده است. وحشتزده آينه را پرتاب ميکند.
آينه روي زمين ميافتد، اما نميشکند. پير معنوي دستش را دراز ميکند و آينه را از
روي زمين برميدارد.
پير معنوي:
آينه، حقيقت اکنون را به تو نشان داد. اما حقيقت ازلي اين نيست. دل به من
بسپار تا حقيقت ازلي را به تو نشان دهم.
يونس:
هرچي شما بگيد.
پير معنوي چشمانش را ميبندد
و از درون به نقطهاي در دوردست جان خيره ميشود. ناگهان نور قرمزي بر صحنه غالب
ميشود. پير معنوي چشمانش را باز ميکند و مرد/ شيطان را ميبيند که با پوزخندي بر
لب، روبروي او ايستاده است. يونس با حيرت به پير معنوي و مرد/ شيطان نگاه ميکند.
مرد:
هان؟ چي شده؟ باز که تو رو ميبينم، پيرمرد!
پير معنوي زير لب ذکري
ميگويد و کتابي از داخل کيفش بيرون ميآورد. مرد/ شيطان با ديدن کتاب به رعشه ميافتد.
مرد/ شيطان:
نه. اين کتاب را از من دور کن.
پير معنوي:
کور خواندهاي، اي ملعون! اينبار رهايت نخواهم کرد.
پير معنوي با حرکتي سريع
از جا برميخيزد و پيش از آنکه مرد/ شيطان بخواهد واکنشي نشان دهد، دستش را گرفته
ميپيچاند و پس از زدن ضربهاي با زانو به آبگاه مرد، با کتاب بر فرق سر او ميکوبد.
بر اثر اين ضربه مرد/ شيطان به زمين ميافتد. براي لحظاتي ثابت ميماند. اما
ناگهان طيفي از نورهاي قرمز، بنفش و عنّابي از منافذش بيرون ميزند. لحظهاي بعد
صدايي خشک از او برميخيزد و ناگهان تار و پودش از هم ميگسلد. بعد مثل جيوه فرو
ميريزد و قطراتش به داخل زمين فرو ميرود و نابود ميشود.
بعد از فرو نشستن گرد و
خاک، پير معنوي آرام کنار يونس مينشيند.
پير معنوي [رو به جاي خالي مرد/ شيطان]:
تو از زميني. و به زمين باز ميگردي.
پير معنوي رو به يونس ميکند
و دستان او را در دست خود ميگيرد. يونس بهتزده به او نگاه ميکند.
پير معنوي:
حال بايد به خود برگردي. به خود ازليات که در آينهاي ديگر خواهي ديد. آمادهاي؟
يونس:
بله. آمادهام. من از اين خود به تنگ آمدهام و ميخواهم به خود حقيقيام
بازگردم...
پير معنوي از جا برميخيزد
و پس از لحظهاي، آرام و باطمأنينه، ذره ذره در يونس حلول ميکند.
تصوير سفيد ميشود.
شب ـ خارجي ـ پارک
هنرمندان
باران لطيفي در حال
باريدن است. يونس که روي نيمکت پارک نشسته و به خواب فرو رفته، ناگهان از خواب
برميخيزد و حيرتزده و مبهوت به اطرافش نگاه ميکند. اثري از مرد/ شيطان و پير
معنوي نيست. چشمانش را ميمالد و به خوابي که ديده فکر ميکند. سپس قطرهاشکي از
کوشه چشمش سرازير ميشود. در همين حين دست به دعا برميدارد.
يونس:
خدايا! تو را شاکرم. تو را شاکرم که مرا از خواب غفلت بيدار کردي. تو را شاکرم
که عاقبتِ کار را پيش از آنکه به فرجام ياريده شود به من نماياندي. و تو را شاکرم
که به من فرصتي دوباره دادي...
و به هق هق گريه ميکند.
سپس از روي نيمکت برميخيزد، اشکهايش را پاک ميکند و در حاليکه تصميم ميگيرد از
اين پس به احدالناسي اجازه حلول ندهد، از پارک بيرون ميرود.
پايان